|
سرما قبل از هر چيز ديگر برايش تازگي داشت ، اين مساله خيلي عجيب بود ، چون او مدتها بود که با سرما سر و کار داشت . سرما به خودي خود آزاردهنده نبود ، مساله اذيت کننده اين بود که يک نوع سرماي جديد بود ، همين جديد بودن او را اذيت ميکرد ! هيچوقت از شرايط جديد استقبال نميکرد ، هر چند تکراري شدن روزها برايش دردآور بود ، اما آن را به خطرات تغيير شرايط ترجيح ميداد ! خطراتي مثل بدتر شدن اوضاع ، هر وقت فکر تغييري در شرايط به ذهنش ميرسيد ، فورا با خود ميگفت : اگر شرايط بدتر شود چه کار کند ؟ خيلي از طرح اين سئوال نميگذشت که به جواب آن ميرسيد : از خير آن تغيير ميگذشت ! روز اولي که براي کار به اينجا آمده بود را به خاطر آورد ، خيلي تلاش کرد تا او را پذيرفتند ، يک مساله که خيلي برايش دردسر شده بود ، بيماري پوستي اش بودکه باعث شده بود بر روي صورتش جوشهاي بزرگ چرکيني ايجاد شود ، وقتي هم اين جوشها مي ترکيدند ، خونابه اي به راه ميافتاد و زخمي ايجاد ميشد که براي مدتها اثرش باقي ميماند ! اينجا هم مثل جاهاي قبلي تصور ميکردند که او جزام دارد ، اما بعد از نشان دادن برگه هاي گواهي پزشک ، فهميدند که جزام ندارد ! چند جاي قبل هم که براي استخدام رفته بود ، به علت اين بيماري اش او را استخدام نکردند ، آنها به او ميگفتند هيچ مشتري حاضر نيست با اين زخمها و جوشهاي صورتتان از شما خريد کند ! سعي ميکرد کمتر در اماکن عمومي حاضر شود ، بارها دختران جوان يا کودکان از ديدن چهره او ترسيده و جيغ کشيدند، کمتر مغازه اي هم به او جنس ميفروخت ! يک روز صبر کرد تا هوا تاريک شود و از خانه بيرون رفت ، ميخواست کمي قدم بزند ! در راه پيرمردي را ديد که با صداي بلند آوازهاي شاد قديمي را ميخواند ، در دستش کاسه اي بود که درون آن سکه هاي پول اين طرف و آنطرف ميرفتند و مقوايي را با نخ از گردنش آويزان کرده بود ، روي آن نوشته بود : « شما را نميبينم ، اما ميدانم که هستيد » ! جلو رفت و از جيبش چند سکه در آورد و درون کاسه انداخت ، بلافاصله پيرمرد سرش را به طرف او گرداند و گفت : « خيلي ممنون ، اميدوارم هيچ وقت بدي ها را نبيني » . آرزوي جالبي بود . همان روز بود که روي در سردخانه کاغذي را ديد : « به يک کارگر تمام وقت براي کار در سردخانه احتياج داريم » کار کردن در جايي که همکارانت جنازه هاي گرم تازه وارد هستند ، برايش لذتبخش نبود ، اما وقتي فهميد که همانجا هم به او جاي سکونت ميدهند ، آن را قبول کرد ! فقط درخواستش اين بود که مواد غذايي و ... مورد نيازش را برايش تهيه کنند و به اينجا بياورند ، به اين ترتيب توانست با دنياي بيرون و آدمهايش کاملا قطع رابطه کند . وقتي که هوس بيرون رفتن به سرش ميزد ، نگاههاي مردم را به ياد مياورد و خيلي زود از بيرون رفتن منصرف ميشد ! کار سختي نبود ، او مي بايست جنازه ها که برخي هنوز گرم بودند ، را تحويل ميگرفت مشخصات آنها را يادداشت ميکرد و کشوهاي مخصوصي جا ميداد ! کارکردن با جنازه ها او را بيش از پيش ساکت و درونگرا کرده بود ، گاه موقع کار با جنازه ها حرف ميزد ، مثلا يک بار که جنازه يک مرد ثروتمند را آورده بودند ، با حرص رو به جنازه او ميگفت : خوشحالم که شما را اينجا ملاقات ميکنم ، بايد خوشحال باشيد ، چون مرگ شما بعد از زندگي تان بوده است ، اما آن بيرون کساني هستند که تمام طول زندگي خود را به مردن سپري ميکنند ! اما هميشه وقتي جنازه اي تازه به آنجا آورده ميشد ، احساس بدي به او دست ميداد ، يک صدايي از درونش با او حرف ميزد ، يک جور يادآوري ! به او متذکر ميشد که روزي به جاي تو کسي ديگر خواهد ايستاد ، همانطوري که تو به جاي کس ديگري خواهي بود ، به جاي يک از همين جنازه ها ! هر بار تلاش ميکرد حواسش را به کار و ... پرت کند تا اين نداي دروني را فراموش کند ، اما اين از ترس نبود ! او به هيچ وجه از خود مرگ نمي ترسيد ، نگراني او از همان تغيير شرايط بود ، همان سئوال : اگر شرايط بدتر شود چه کار کند؟ خيلي تلاش ميکرد که اينبار هم مثل دفعات قبل خود را به آنچه هست راضي کند ، اما اينبار نميشد ! چون اينبار خودش تصميم گيرنده نبود ! همين مساله او را اذيت ميکرد ، او ناچار بايد به انتظار اين تغيير مي نشست !
اين نگراني تا يک صبح همانند صبحهاي ديگر ادامه پيدا کرد ، همانند روزهاي قبل ، تکرار ديروز و پيش بيني فردا ! آن صبح وقتي ساعتش زنگ زد ، احتياجي به تکان خوردن در رختخواب خود نداشت!ديگر خوابش نمي آمد، احساس سبکي ميکرد ،ديگه براي بلند شدن از جايش لازم نبود دستش را به جايي بگيرد ، خيلي راحت از جايش بلند شد ، خيلي سبک شده بود ، احساس ميکرد در حال پرواز است ، از همه جالبتر اين بود که ديگر نگران نبود ، نگران مرگ ، نگران تغيير شرايط و بدتر شدن آن ! همه چيز برايش فرق کرده بود، ديگر احساس مالکيت نسبت به آنها نميکرد ، اصلا برايش مهم نبود که هنوز در ورودي قفل است ، ديگر در خود مسئوليتي حس نميکرد ، خيلي عجيب بود ، داشت به دنبال علت ميگشت که صداي چرخانده شدن کليد در قفل توجهش را جلب کرد ، اما فقط به اندازه يک کنجکاوي نه به عنوان احساس مسئوليت ! صاحب کارش را ديد که به همراه يک غريبه وارد سالن شد ، داشت به او نکاتي را متذکر ميشد ، غريبه هم مدام سر تکان ميداد ، ياد روز اولي افتاد که دقيقا در چنين شرايطي بود ، صاحبکارش دقيقا همين نکات را به او هم تذکر داده بود ! برايش سئوالي ايجاد شد ، چه ضرورتي داشت که صاحبکارش يک نفر ديگر را به اينجا بياورد و چنين توصيه هايي به او کند !؟ نکند که ميخواهد او را هم استخدام کند ؟ مگر روز اول به او نگفته بود که که يک نفر در اين سالن کار خواهد کرد !؟ جوابي براي سئوالاتش پيدا نکرد ، صاحبکارش مستقيم به طرف او ميامد ، خودش رابراي سلام کردن آماده کرده بود که صاحبکارش زودتر از او گفت: « ايشون هم همين شغل را اينجا داشتند ، اگر سئوالي نداريد از همين الان مشغول شويد ، اول هم از همکار سابقتون شروع کنيد ! » خنده اي کرد و از محل دور شد ! آن غريبه به من نزديک شد و گفت : « اميدوارم از اينکه جاي شما را گرفته ام ناراحت نشويد ! » او هم خنده اي کرد . لحظه اي بعد متوجه شد توسط همان فرد غريبه به طرف محلي ميرود که جنازه هاي ثبت شده ميروند ! او هر روز به اين محل ميامد ، از اين لحاظ مشکلي نداشت ، اما چرا اينبار بايد با اين غريبه ميرفت ، و مساله ديگراين بودکه در اين رفتن اختياري نميديد ، صداي جيرجير چرخهاي تخت مخصوص حمل جنازه را مي شنيد ، وقتي به درون اتاق رسيد ، فرد غريبه را ديد که يکي از کشوهايي که درآن جنازه ها نگهداري ميشوند را باز کرد ، بعد به طرف او آمد . متوجه شد توسط فرد غريبه حمل ميشود ، هنوز دليل اين کارهاي او را نميدانست ! حالا کامل به پشت درون يکي از کشوها دراز کشيده بود ، ناگهان صداي بسته شدن در کشو آمد و ...
... حالا همه جا تاريک بود و صداي پاي فرد غريبه را ميشنيد که به همراه تخت مخصوص جنازه از آنجا دور ميشد ! شرايط تغيير کرده بود ، بالاخره آن تغيير گريز ناپذير رخ داده بود ! همه چيز برايش فرق کرده بود ، " اما بيش از همه سرما چيز برايش تازگي داشت ! "
|
|