سرما برايش تازگي داشت !

فرشيد شادنيا
sadbuttrue_f@yahoo.com


سرما قبل از هر چيز ديگر برايش تازگي داشت ، اين مساله خيلي عجيب بود ، چون او مدتها بود که با سرما سر و کار داشت . سرما به خودي خود آزاردهنده نبود ، مساله اذيت کننده اين بود که يک نوع سرماي جديد بود ، همين جديد بودن او را اذيت ميکرد ! هيچوقت از شرايط جديد استقبال نميکرد ، هر چند تکراري شدن روزها برايش دردآور بود ، اما آن را به خطرات تغيير شرايط ترجيح ميداد ! خطراتي مثل بدتر شدن اوضاع ، هر وقت فکر تغييري در شرايط به ذهنش ميرسيد ، فورا با خود ميگفت : اگر شرايط بدتر شود چه کار کند ؟ خيلي از طرح اين سئوال نميگذشت که به جواب آن ميرسيد : از خير آن تغيير ميگذشت !
روز اولي که براي کار به اينجا آمده بود را به خاطر آورد ، خيلي تلاش کرد تا او را پذيرفتند ، يک مساله که خيلي برايش دردسر شده بود ، بيماري پوستي اش بودکه باعث شده بود بر روي صورتش جوشهاي بزرگ چرکيني ايجاد شود ، وقتي هم اين جوشها مي ترکيدند ، خونابه اي به راه ميافتاد و زخمي ايجاد ميشد که براي مدتها اثرش باقي ميماند ! اينجا هم مثل جاهاي قبلي تصور ميکردند که او جزام دارد ، اما بعد از نشان دادن برگه هاي گواهي پزشک ، فهميدند که جزام ندارد ! چند جاي قبل هم که براي استخدام رفته بود ، به علت اين بيماري اش او را استخدام نکردند ، آنها به او ميگفتند هيچ مشتري حاضر نيست با اين زخمها و جوشهاي صورتتان از شما خريد کند !
سعي ميکرد کمتر در اماکن عمومي حاضر شود ، بارها دختران جوان يا کودکان از ديدن چهره او ترسيده و جيغ کشيدند، کمتر مغازه اي هم به او جنس ميفروخت ! يک روز صبر کرد تا هوا تاريک شود و از خانه بيرون رفت ، ميخواست کمي قدم بزند ! در راه پيرمردي را ديد که با صداي بلند آوازهاي شاد قديمي را ميخواند ، در دستش کاسه اي بود که درون آن سکه هاي پول اين طرف و آنطرف ميرفتند و مقوايي را با نخ از گردنش آويزان کرده بود ، روي آن نوشته بود : « شما را نميبينم ، اما ميدانم که هستيد » !
جلو رفت و از جيبش چند سکه در آورد و درون کاسه انداخت ، بلافاصله پيرمرد سرش را به طرف او گرداند و گفت : « خيلي ممنون ، اميدوارم هيچ وقت بدي ها را نبيني » . آرزوي جالبي بود . همان روز بود که روي در سردخانه کاغذي را ديد :
« به يک کارگر تمام وقت براي کار در سردخانه احتياج داريم »
کار کردن در جايي که همکارانت جنازه هاي گرم تازه وارد هستند ، برايش لذتبخش نبود ، اما وقتي فهميد که همانجا هم به او جاي سکونت ميدهند ، آن را قبول کرد ! فقط درخواستش اين بود که مواد غذايي و ... مورد نيازش را برايش تهيه کنند و به اينجا بياورند ، به اين ترتيب توانست با دنياي بيرون و آدمهايش کاملا قطع رابطه کند . وقتي که هوس بيرون رفتن به سرش ميزد ، نگاههاي مردم را به ياد مياورد و خيلي زود از بيرون رفتن منصرف ميشد !
کار سختي نبود ، او مي بايست جنازه ها که برخي هنوز گرم بودند ، را تحويل ميگرفت مشخصات آنها را يادداشت ميکرد و کشوهاي مخصوصي جا ميداد ! کارکردن با جنازه ها او را بيش از پيش ساکت و درونگرا کرده بود ، گاه موقع کار با جنازه ها حرف ميزد ، مثلا يک بار که جنازه يک مرد ثروتمند را آورده بودند ، با حرص رو به جنازه او ميگفت : خوشحالم که شما را اينجا ملاقات ميکنم ، بايد خوشحال باشيد ، چون مرگ شما بعد از زندگي تان بوده است ، اما آن بيرون کساني هستند که تمام طول زندگي خود را به مردن سپري ميکنند ! اما هميشه وقتي جنازه اي تازه به آنجا آورده ميشد ، احساس بدي به او دست ميداد ، يک صدايي از درونش با او حرف ميزد ، يک جور يادآوري !
به او متذکر ميشد که روزي به جاي تو کسي ديگر خواهد ايستاد ، همانطوري که تو به جاي کس ديگري خواهي بود ، به جاي يک از همين جنازه ها ! هر بار تلاش ميکرد حواسش را به کار و ... پرت کند تا اين نداي دروني را فراموش کند ، اما اين از ترس نبود ! او به هيچ وجه از خود مرگ نمي ترسيد ، نگراني او از همان تغيير شرايط بود ، همان سئوال : اگر شرايط بدتر شود چه کار کند؟ خيلي تلاش ميکرد که اينبار هم مثل دفعات قبل خود را به آنچه هست راضي کند ، اما اينبار نميشد ! چون اينبار خودش تصميم گيرنده نبود ! همين مساله او را اذيت ميکرد ، او ناچار بايد به انتظار اين تغيير مي نشست !

اين نگراني تا يک صبح همانند صبحهاي ديگر ادامه پيدا کرد ، همانند روزهاي قبل ، تکرار ديروز و پيش بيني فردا ! آن صبح وقتي ساعتش زنگ زد ، احتياجي به تکان خوردن در رختخواب خود نداشت!ديگر خوابش نمي آمد، احساس سبکي ميکرد ،ديگه براي بلند شدن از جايش لازم نبود دستش را به جايي بگيرد ، خيلي راحت از جايش بلند شد ، خيلي سبک شده بود ، احساس ميکرد در حال پرواز است ، از همه جالبتر اين بود که ديگر نگران نبود ، نگران مرگ ، نگران تغيير شرايط و بدتر شدن آن ! همه چيز برايش فرق کرده بود، ديگر احساس مالکيت نسبت به آنها نميکرد ، اصلا برايش مهم نبود که هنوز در ورودي قفل است ، ديگر در خود مسئوليتي حس نميکرد ، خيلي عجيب بود ، داشت به دنبال علت ميگشت که صداي چرخانده شدن کليد در قفل توجهش را جلب کرد ، اما فقط به اندازه يک کنجکاوي نه به عنوان احساس مسئوليت ! صاحب کارش را ديد که به همراه يک غريبه وارد سالن شد ، داشت به او نکاتي را متذکر ميشد ، غريبه هم مدام سر تکان ميداد ، ياد روز اولي افتاد که دقيقا در چنين شرايطي بود ، صاحبکارش دقيقا همين نکات را به او هم تذکر داده بود ! برايش سئوالي ايجاد شد ، چه ضرورتي داشت که صاحبکارش يک نفر ديگر را به اينجا بياورد و چنين توصيه هايي به او کند !؟ نکند که ميخواهد او را هم استخدام کند ؟ مگر روز اول به او نگفته بود که که يک نفر در اين سالن کار خواهد کرد !؟ جوابي براي سئوالاتش پيدا نکرد ، صاحبکارش مستقيم به طرف او ميامد ، خودش رابراي سلام کردن آماده کرده بود که صاحبکارش زودتر از او گفت:
« ايشون هم همين شغل را اينجا داشتند ، اگر سئوالي نداريد از همين الان مشغول شويد ، اول هم از همکار سابقتون شروع کنيد ! » خنده اي کرد و از محل دور شد ! آن غريبه به من نزديک شد و گفت : « اميدوارم از اينکه جاي شما را گرفته ام ناراحت نشويد ! » او هم خنده اي کرد .
لحظه اي بعد متوجه شد توسط همان فرد غريبه به طرف محلي ميرود که جنازه هاي ثبت شده ميروند ! او هر روز به اين محل ميامد ، از اين لحاظ مشکلي نداشت ، اما چرا اينبار بايد با اين غريبه ميرفت ، و مساله ديگراين بودکه در اين رفتن اختياري نميديد ، صداي جيرجير چرخهاي تخت مخصوص حمل جنازه را مي شنيد ، وقتي به درون اتاق رسيد ، فرد غريبه را ديد که يکي از کشوهايي که درآن جنازه ها نگهداري ميشوند را باز کرد ، بعد به طرف او آمد . متوجه شد توسط فرد غريبه حمل ميشود ، هنوز دليل اين کارهاي او را نميدانست ! حالا کامل به پشت درون يکي از کشوها دراز کشيده بود ، ناگهان صداي بسته شدن در کشو آمد و ...

... حالا همه جا تاريک بود و صداي پاي فرد غريبه را ميشنيد که به همراه تخت مخصوص جنازه از آنجا دور ميشد ! شرايط تغيير کرده بود ، بالاخره آن تغيير گريز ناپذير رخ داده بود ! همه چيز برايش فرق کرده بود ،
" اما بيش از همه سرما چيز برايش تازگي داشت ! "


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30585< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي